برای همیشه
چقدر زیباست مادر همچون مداد می ماند برایمان می نوشت و شکسته می شد اما آنرا میتراشیدیم کم کم فهمیدیم که مداد در آستانه اتمام است. اما چه غمناک است که پدر همچون یک خودکار می ماند برایمان می نوشت , تمام تلاشش را کرد ,,,کم نیاورد, نوشت, نوشتو نوشت یک لحظه فهمیدم اِه خودکار تمام شد... تمام... ..... ....... ........... س.م.ت بارن می آمد و همه در خانه هایشان پناه گرفتند ,دخترک به زیر باران آمد و گفت خدایا گریه نکن شاید ما یک روز آدمهای خوبی شدیم ای مردم هنگامیکه مردم سرم را از تنم جدا کنید سری که شانه ایی برای گریه میخواست و شانه ایی که سری برای نوازش سرم را از تنم جدا کنید ,آنگاه که مورهای درون خاک برایم گریستن نگویید چرا؟ آنان گلویم را به یغما بردند و صدای بغض شکسته را می شنیدند و گریه می کردند آری قصه تنهاییم را فقط مورچه های خاک فهمیدند دخترم نگران این جماعتی که گریه میکنند نباش ساعتی بعد میروند حال منم و خدا و ضیافتی گرم برای نوشیدن یک فنجان چای با خدا و آغوشی گرم ,,,دلتنگی سخت, خدایم را در آغوش گرفتم این بود مراسم شب اول قبرم س.م.ت
ادامه مطلب